تویی پایانِ ویرانی...
لبخند
و چهره ی اون افراد تو ذهنم ثبت می شد! همه شونو یادمه!
همین الان هم اگه ببینم مطمئنم که می شناسمشون!
حتی اگه جایی دیده شن که انتظار حضورشون رو در اونجا نداشته باشم هم باز می شناسمشون!
قبل ازینکه من برم مدرسه، یه دختر خانومی بود بهش می خورد 27,8 ساله باشه ،
وقتی با مامان اون مغازه هه می رفتم که ته خیابونمون بود (اونوقتا مامان نمی ذاشت تنهایی برم)این دختر هم یکی دوبار تو اون مغازه دیده بودمش بهم لبخند می زد و من خوشم میومد ازش
:)
دیگه تو محله ی ما نیستش!
اما مطمئنم من دو بار دیدمش!
یه بار تو مترو
و یه بار دیگه هم کرج!
و من هر دوبار به خودش و کوچولویی که همراش بود لبخند زدم
حتما نشناخته منو!
اما من ،هم خودش و هم لبخندش رو به وضوح یادمه :)
پسر کوچولوش نگام می کرد
شاید سال ها بعد
من رو حتی تو شهر دیگه ای
ببینه
و بشناسه :)
پ.ن:
با خوندن این پست ماتادور نوشتمش
اصلا هم به نظرم کار بدی نیست!
البته جدیدا خیلی بیشتر شده ...
اینکه:
وقتی تو یه جای عمومی، مثل اتوبوس یا مترو یا سالن انتظار مطب و ادارات و...،
مجبورم بی حرکت منتظر بمونم
و شرایط انجام کار دیگه ای (مثل مطالعه یا طراحی و...) هم نباشه
اینجور وقتا نگاه می کنم به چهره ی افراد
و با تغییر تناسبات چهره و اجزای چهره و افزودن کمی نمک(!) به آن ، سعی می کنم چهره ی اون فرد رو در کودکی تصور کنم...
نمی دونم چقدر می تونه درست در آد ولی کار لذبخشیه D:
بعضیاشون انقدر کوچولوی بانمکی می شن نا خودآگاه لبخند می زنم بهشون :)
و خب اونام اکثرا بدون اینکه دلیلشو بدونن بایه لبخند عمیق تر پاسخ می دن :))
والبته بعضیا هم انقدر قیافه شون شبیه این بچه تخسا می شه اینطوری می شم :|
وخب اونام یا با چهره ای پر از علامت سوال و تعجب نگاه می کنن یا خیلی متنفر گونه روشونو می کنن اونور! :)))
پ.ن:
ناگفته نماند این اتفاق فقط در مورد افرادی می افته که اصلیت چهره شون قابل دیدن باشه ،
در غیر اینصورت کودک متصور شده ، فیک می باشد :|
برای خالی نبودن عریضه 5
سخت آشفته و غمگین بودم ، به خودم می گفتم،بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم می گیرند،درس و مشق خود را،باید امروز یکی را بزنم ، اخم کنم ، و نخندم اصلاً،تا بترسند از من و حسابی ببرند .خط کشی آوردم ، در هوا چرخاندم ،چشم ها در پی چوب،هر طرف می غلطید؛مشق ها را بگذارید جلو ، زود معطل نکنید؛اولی کامل بود، دومی بد خط بود ، بر سرش داد زدم ،سومی می لرزید ، خوب گیرآوردم؛صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود؛دفتر مشق حسن گم شده بود؛این طرف ، آن طرف نیمکتش را می گشت؛تو کجایی بچه؟بله آقا اینجا ، همچنان می لرزید؛پاک تنبل شده ای بچه ی بد!به خدا دفتر من گم شده آقا؛همه شاهد هستندما نوشتیم آقا؛باز کن دستت را ، خط کشم بالا رفت ، خواستم بر کف دستش بزنم ، او تقلا می کرد ، چوب پایین آمد ؛ناله ی سختی کرد چون نگاهش کردم،گوشه ی صورت او قرمز بود ، هق هقی کرد و سپس ساکت شد ، همچنان می گریید؛مثل شمعی آرام ، بی خروش و ناله؛ناگهان حمدالله در کنارم خم شد؛زیر یک میز ، کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد؛گفت آقا اینجاست ، دفتر مشق حسن؛چون نگاهش کردم خوش خط و عالی بود؛غرق در شرم و خجالت گشتم ؛جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد سرخی گونه ی او به کبودی گروید؛صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ، با یکی مرد دگر؛سوی من می آیند ، خجل و شرم زده ، دل نگران ؛منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند ، شکوه ای یا گله ای،یا که دعوا شاید ، سخت در اندیشه ی آنان بودم؛پدرش بعد سلام، گفت :لطفی بکنید، وحسن را بسپاریدبه ما؛گفتمش چی شده آقا رحمان ؟گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته؛به زمین افتاده بچه ی سر به هوا ، یا که دعوا کرده؛قصه ای ساخته است؛زیر ابرو و کنار چشمش متورم شده است!درد سختی دارد ، می بریمش دکتر با اجازه آقا؛چشمم افتاد به چشم کودک؛غرق اندوه و تاثر گشتم؛من شرمنده معلم بودم؛لیک این کودک خرد و کوچک؛این چنین درس بزرگی می داد؛بی کتاب و دفتر؛من چه کوچک بودم؛او چه اندازه بزرگ؛به پدر نیز نگفت؛آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم؛عیب کار از خود من بود و نمی دانستم؛من از آنروزمعلم شده ام؛او به من یاد بداد که به هنگامه ی خشم؛نه به فکرم تصمیم؛نه به لب دستوری،نه کنم تنبیهی!یا چرا اصلاً من
عصبانی باشم ؟با محبت شاید،گرهی بگشاییم
با خشونت هرگز !
با خشونت هرگز !
با خشونت هرگز !
پ.ن:
سال سوم دبیرستان، روز معلم،
یک از بچه های شر و شیطون و شوخ کلاس این شعرو نوشت سر همه ی کلاسا هم خوندش
ینی تا چند روز بعد از روز معلم هم داشت این شعره رو می خوند :))
حتی دبیر حسابان و شیمی که همیشه به جای جواب سلام هم می گفتن:"سریع کتابو درآرید خیلی عقبیم"
:|
این اونا رو هم با زبون و ادا و اصول راضی کرد :))
خیلی هم ملو و با احساااااس می خوند، ینی 70 درصد وقت کلاسو قشنگ می برد :)))
چه کیفی داد کنسل کردن امتحان فیزیک و جبر و احتمال با همین شعره :)))
میز یکی مونده به آخر بود، همیشه هم داشت حرف می زد :))
بعد ازین شعره وقتی معلما دعواش می کردن ، چشاشو گرد می کرد،سرشم کج می کرد،
یه ریز لهجه هم داشت خودش عمدا تشدیدش می کرد و می گفت:به پدر نیز نمی گم،آنچه شما از سر خشم بر سرم می آورید"
بعد خیلی عمیق نیششو باز می کرد و در ادامه می گفت:با خشونت هرگز! :))
پ.ن:
این شعره رو اینطوری پشت سر هم نوشتم ،کم به نظر بیاد، مجبور شین بخونینش D:
پ.ن:
هیچوقت،
هیچ جا،
دلم برا هیچ روزی از دوران مدرسه تنگ نشده ،
و خوشحالم از تموم شدنش حتی! :)
الانم که این خاطره رو نوشتم یه مصرعی دیدم شباهتی به یه بخشی ازین شعر داشت، یادش افتادم، اما بحث دلتنگی نیست :)
کمی تا قسمتی عاشق
دلم شیراز میخواهد ، کمــــی تا قسمتی عاشق
دوچشم ناز میخواهد ، کمــــی تا قسمتی عاشق
دلم تنــگ دلـــــت گشته ، نمیدانی دلم چندیست
دلی دلباز میخواهد ، کمـــــــی تا قسمتی عاشق
عجب ابرو کمــانی تو ، دلم با تــــــــیر آن ابرو
شکار باز میخواهد ، کمـــــــی تا قسمتی عاشق
صدای شانه و مویت ، صدای ساز فارابی است
دلم آن ساز میخواهد ، کمــــــی تا قسمتی عاشق
به رقص آورده ای مارا ، دلم با چــــین آن دامن
شلنگ انداز میخواهد ، کمــــــی تا قسمتی عاشق
دلم اهواز میخواهد ، کمــــــــــی تا قسمتی عاشق
برای تُرک شیرازی ، کم است آن را که حافظ داد
دلم، قفقاز میخواهد ، کمــــــــــی تا قسمتی عاشق
ببین آخر بدست آورده این بانوی خـــــــــــــــنیاگر
بخارا ناز میخواهد ، کمــــــــــی تا قسمتی عاشق
دلم تنهاست تنهاتر از این تــــــــــــن ها مبادش دل
دلم همراز میخواهد ، کمـــــــی تا قسمتی عاشق...
"امیر حسین مقدم"
برگشتم خداروشکر !
سلام
علی رغم تمام تلاشی که برای لذت بردن از سفر کردم، چندان خوش نگذشت بهم
و می تونم بگم تنها بخش دوست داشتنی ش،اضافه شدن این دوست جدیدمه :)
می تونم خواهش کنم براش اسم پیشنهاد بدین ؟! :)
پ.ن:
تو این مدت دوباره یادم اومد که چقدر سخته هم صحبتی با بعضی ها...
پ.ن:
از اکثریت جمع ها و حلقه های زنونه متنفرم...
و باید حواسم باشه تو چنین جمع هایی قرار نگیرم
می خواستم بگم همه شون اما چون با تعمیم دادن مخالفم می گم اکثریت!
امیدوارم روزی با اون اقلیت هم مواجه شم ...
اومد!بلاخره اومد!
تاریخ ثبت نام 11 تا 18 خرداد ماه
تاریخ آزمون 22 مرداد ماه
پ.ن:
باید تا 22مرداد کتابارو تموم کنم...امیدوارم بتونم :)
طرفدار
جناب آقای شادمهر تو یکی از آهنگاشون می فرماین:
"هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت"
بعد یه قسمت دیگه می فرماین:
"بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اون که واسه انتقامم از تو انتخاب شد"
:|
یا حتی یه قسمت دیگه می فرماین:
می خواستم نبخشمتاااا ولی یکی ازت تعریف کرد!
خب اینا الان ضد و نقیض نیست؟!
تصمیم بخشیدن یا نبخشیدن ایشون بستگی داشت به تعریف همونا که سرشو شلوغ کرده بودن بعد میگه اثر نذاشت! :|
بعد تازه یکی رو هم انتخاب کرده بوده برای انتقام گرفتن از مخاطب مورد نظر
بعد تازه بهش می گه بیا و معذرت هم بخواه ازش!
بعد می گه هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت !
دیگه اثر ازین بیشتر؟!
می خواسته انتقام بگیره ازش!
می خواسته هم نبخشدش!
بعد می گه بیا عذر خواهی هم بکن!
ولی
اصلا نترس من طرافدار تو ام
اصلا هم نگران نباش هیچی رو قلب من اثر نذاشت! :|
دنیا کوچکتر از این حرف هاست...
هر روز می آمدی و با چنان شوقی می گفتی از دیدن او!
از خوشحالی دست هایت را در هوا تکان می دادی و تعریف می کردی برایم که:
"دیدمش!
برایش گل گرفته بودم
هیجان زده اش کردم
روی صندلی که نشسته بود ،ناگهان به سراغش رفتم
انتظار دیدنم را نداشت!
خیلی خوشحال شد از دیدنم!
او عاشق من است!
تو اینطور فکر نمی کنی؟!"
و من بغضم را نگه می داشتم و همراه با تو می خندیدم،
همراه باتو ذوق می کردم
و همراه با تو می گفتم :
"معلوم است که او هم عاشق است ،وگرنه آن همه خوشحال نمی شد از دیدنت!"
برایم می گفتی از زیبایی اش
از چشمانش
ازموهایش
با خوشحالی و شیطنت می گفتی:
"موهایش فرفری است!"
و بلند می خندیدی!
و من بغضم را نگه می داشتم و همراه با تو بلند می خندیدم!
گاهی بحثتان می شد
از او که دلخور می شدی با اخم های درهم می آمدی و پیش من چغلی اش را می کردی:
"همیشه یک دنده است، همش زور می گوید!
اصلا نفهم است، نمی فهد من دوستش دارم نمی فهمد من برای خودش می گویم"
و من بغضم را نگه می داشتم و همراه باتو اخم می کردم!
تو با گفتن از او مرا شکنجه می دادی
ودیگر چیز زیادی از من باقی نمانده بود...
من مجبور بودم با همان ذراتی که از خودم در دست داشتم بروم...
و رفتم...
رفتم اما
آب شدم از ندیدنت
رفتم اما
بی تاب شدم از نشنیدنت...
این برای تو بهتر بود
و برای من
شاید...!
"دنیا کوچکتر از این حرف هاست"
این را زمانی فهمیدم که از کنار نیمکتی در پارک که یک مرد با موهای جو گندمی کم پشت روی آن نشسته بود، عبور کردم.
این را زمانی فهمیدم که هنگام عبور از کنار آن نیمکت قبلم تند تر زد!
این تو بودی!
اما موهای لخت و پرپشت و مشکی که همیشه چهار انگشتت آنهارا نوازش می کرد و به سمت بالا می برد چه شده بودند؟!
نمی فهمیدم!
تو حالا باید جوان تر از قبل می بودی، نه؟!
دوقدم به عقب برگشتم و رو به رویت ایستادم!
نگاهم کردی و ایستادی!
بی صبرانه منتظر بودم تا بشنوم اولین جمله ای که میگفتی به من را!
-"رفتی که رفتی"
سرت را پایین گرفتی و اشک هایت را دیدم که چکیدند!
ومن این بار بغضم را نگه نداشتم و همراه باتو اشک ریختم...
-رفت...
هق هقت را شنیدم
ومن بغضم را نگه نداشتم و همراه باتو هق هق زدم...
ـ نبودی تا ببینی ، من چه ها کشیدم...
- رفتم تا نبینی من چه ها می کشم...
به چشم هایم زل زدی...
بی هیچ حرفی...
"ع.غ"
پ.ن:
این نوشته برای من حقیقت نداره
و امیدوارم حقیقت پیدا نکنه ؛
نه برای من
و نه برای هیچکس دیگه...
برای خالی نبودن عریضه 4
ترمای اول بودیم که یکی از استادا از ما خواست که جلسه بعد با آبرنگ بیایم که تکنیک آبرنگ رو بهمون یاد بده،
سه تا مارک گفت و تاکید کرد که فقط و فقط
یکی ازین سه تا مارک باشه، نه هیچ مارک دیگه ای!
1.اشمینگ
2.وینزور
3.سن پطرزبورگ
اونموقع تازه رفته بودیم تو تحریما و خیلی از مارکا اصلا پیدا نمی شد!
مثلا همین اشمینگ کلا نبود!
وینزور بود ولی قیمتش 180تومن بود(فک کنم)
ارزون ترینش همین سن پطرزبورگ بود,که 85 تومن بود.
بیشتر بچه های کلاس هم رفتن و سن پطرزبورگ خریدن فقط چار پنج نفر وینزور داشتن
اونام یا از قبل آبرنگشون وینزور بود یا می خواستن بگن ما
گرونترین مارکی که وجود داشتو خریدیم :/
یک دوست دیگه ای هم بود که با وجود اینکه خیلی براش مهم بود قیمت آبرنگی که قراره بخره پایین باشه اما وینزور خریده بود!! :|
وقتی ازش پرسیدیم چرا سن پطرزبورگ نخریدی؟!
فک می کنید چی جواب داد؟!
گفت: این سن پرزط..پطرس..همون که گفتید اسمش سخت بود بلد نبودم به فروشنده بگمش ، مجبور شدم وینزور بخرم ! :/
:)))
پ.ن:
دلم برا روزای دانشگاه خیلی تنگ می شه...
برا همین زیاد یاد خاطره های اون روزا می افتم...
خصوصا وقتی که بعد از تموم شدنش زندگی م طبق برنامه هایی که تو فکرم بود پیش نرفت...
شاید همین بیشتر منو می بره تو خاطرات...